رادمهر جان و کیا مهررادمهر جان و کیا مهر، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

پاره های تن من

11

سلام  دیروز و امروز با بابات خواب بودیم رابطمون خیلی بهتر شده باهم آشتی کردیم کلی مهمونی رفتیم کلی  هم در مورد تو حرف زدیم بابات خیلی نگرانه که بتونیم از پس خرج و مخارجت بر بیایم بعد گفت امروز دوستش گفته که بچه که بیاد روزی اش رو با خودش میاره یکم آروم شده بعضی اوقات زیر دلم رحمم تیر میکشه دلیلش رو نمیدونم ولی خیلی میترسم دیروز داشتم ظرف میشستم ی دفعه چشمم به پوره های چای و ات آشغالای دیگه تو سبد افتاد وای اینقد بالا آوردم تو سینک که خدا میدونه دیگه نا نداشتم همون کف آشپز خونه نشستم آخه من که هیچی نمیخورم آب خالی خدارو خوش میاد اینقدر بالا بیارم همش آب بود فقط دوباره حالم بهتر شد کلی مجبور شدم خونه رو تمیز کنم و آشپز خونه رو دیشب ه...
18 فروردين 1391

10

بابات گفت کامپیوتر و سل فونمو میخواد ببره مغازه این یعنی اینکه من دیگه نمیتونم بیام اینجا فیس بوکمم گفت پاک کنم نمیدونم یهو چش شد این وب رو بش نگفتم میترسم اینو هم ازم بگیره خیلی عصبی شده خیلی ازش میترسم  میگن همه تو زندگی هاشون این مشکلات رو دارن اما من مشکلاتم خیلی بیشتره خیلی دارم شبکه ifilm  رو میبینم داره روز حسرت رو میزاره خوش به حال این خانومه اونم تو دلش نی نی داره با این که معتاد بوده کاش تو هم مثه اون دل مامانتو سفت بچسبی  و منم یه روز بغلت کنم به امید اون روز
16 فروردين 1391

7

میدونی دارم به چی فکر میکنم به این که بری چی کار کنم باید خودمو  آماده کنم تا ضربه نخورم دیگه اینقدر آرام بخش استفاده کردم خسته شدم الان به خاطر تو نمیخورم عزیزم 2 ماهه نخوردم من همش خوابم نمیدونم چم شده چرا اینقدر خوابم زیاد شده جات خالی الان دوتا پرتقال خوردم خیلی بهم چسبید به تو هم میچسبه نه وای از بوی غذاهایی که خودم درست میکنم متنفرم عاشق غذاهای مامانم هستم میرم تو اطاق در میبندم تا غذا برای بابات اماده شه از بوی مرغ و گوشت حالم بد میشه فکرشم حالمو خراب میکنه وای امروز تو راه  از جلو کله فروشی رد شدم وای هی دل و رودم بالا می اومد اما خودمو به زور نگه داشتم وای وای وای
15 فروردين 1391

5

امروز رفتم دکتر بهم گفت باید برم سونوگرافی گفتم هنوز قلب نداره خندید گفت خیلی زوده از اونجا رفتیم سونوگرافی اونم بهم واسه ٢٨ فرورذین وقت داد  دکتر گفت دو هفته دیگه برم خوبه وای هیچی از گلوم پایین نمیره اینقدر این روزا پرتقال میخورم دارم شکل پرتقال میشم تا حالا ٢ کیلو لاغر شدم یعنی شدم ٦٩ بابات طفلی خیلی ناراحته چون من به بوی عرقش حساس شدم یه سره باید بره حموم هی هم غر غر میکنه فکر کنم تا تو دنیا بیای اون پوست بندازه تو بمون دل منو بچسب همه چی قابل تحمله راستی اون  روز یک لکه دیدم به دکترم زنگ زدم گفت لانه گزینی هستش خیلی خوشحال شدم تو لونه ات بمون توروخدا
15 فروردين 1391

4

دیروز بابات بهم گفت اگه این نشد دیگه باید بیخیال بچه دار شدن بشم توروخدا باهم بمون سفت سفت سفت دلمو بچسب اگه تو بری اون خیلی یه دنده است میدونم نگرانه منه میدونه من خیلی ضربه میخورم نمیخواد حتما منو دوباره تو اون حال روز ببینه دکتر بهم استراحت مطلق داده گفته باید تا 4 ماهگی ات استراحت کنم مجبور شدیم توالت فرنگی بخریم این جوری بهتره گفته خودمو سفت بیگیرم وقتی میرم دستشویی دکترم بهم شیاف داده دارم یه روز در میون استفاده میکنم وای من همه کار برای بودنت میکنه اسید فولیکم هم مرتب میخورم فقط این بالا اوردنا خیلی اذیتم میکنه بهم خیلی فشار میاد تنها چیزی که دوست دارم شیر و پرتقاله
14 فروردين 1391

3

صبح ها که از خواب بیدار میشم کلی برای موندنت دعا میکنم کلی نذر کردم که باباتم دوست داشته باشه وقتی بزرگ شی اینارو پاک میکنم آخه نمیخوام بدونی بابات دوست نداره دوست دارم همیشه از بابات خاطره خوب داشته باشی  نمیدونم چرا اینقدر خستم خیلی ضعف دارم هیچی از گلوم پایین نمیره تا میخورم همه بر میگرده بعد بابات میگه همینا ارزشش رو داره؟ آخه اون نمیفهه که مادر شدن چه حسیه دلم میخواد برم صدای قلبتو بشونم نمیدونی چقدر این نگرانی رو دلم سنگینی میکنه
14 فروردين 1391

2

دوتا نی نی قبلی حاملگی پوچ بودن بابات که نمیاد دکتر ببینیم کی مشکل داره میگن مشکلات کروموزمی اینجوری میشه میدونی چقدر ناامیدم من واقعا به تو احتیاج دارم به یکی که مال خودم باشه و ازش مراقبت کنم خیلی دوست دارم بچه داشته باشم و مادر شم هر کاری میکینم خدایا لیاقتشو به منم بده ازت خواهش میکنم همه اینا دست خداست بارداری اولم دوقلو بودن بارداری دوم یه قلو  مثه اول ناموفق بود قلبشون تشکیل نشد خیلی میترسم نمیدونم خدا چی صلاح میدونه شاید به خاطر اینه که بابات از بچه متنفره همیشه میگه اگه بیاری همه چی اش با خودته رو من حساب نکن..... خیلی میترسم
14 فروردين 1391

1

مدتی بود دچار سرگیجه و ضعف شدید بودم رفتم آزمایش دادم دیدم حامله هستم260 نتیجه بتای من بود خیلی خوشحال شدم اما پدرت اصلا خوشحال نشد اون بچه دوست نداره نمیدونم چرامن همش حس میکنم پسری بارها و بارها خوابتو دیدم که یه پسر کوچولو هستی هر چی هستی سالم باش من خیلی میترسم خیلی آخه تو سومی هستی نمیخوام از دستت بدم مثه بقیه هنوز سونو گرافی نرفتم میگن زوده عزیز دلم تورو فقط به خدا میسپرم دوست دارم
14 فروردين 1391